دوستان اگه میخواید وسط داستان و مطلب جا بزنید پس اصلا نخونید.

اگه شروع کردی به احترام خودت تا آخر بخونش.

این داستان رو شاید قبلنم شنیدین اما شنیدنش ضرر نداره.

زمانای قدیم یه آدم خوب و نیک بود که اسمش یونس بوده.

این آقا یونس داستان ما پیامبر یه امت خیلی بد بود.امتی که به هیچ صراتی مستقیم نبودن و خیلی به پیامبر و خدا بی احترامی میکردن.

اما جالب اینجا بود که این پیامبر هر چی به امتش میگفت فقط برای بهتر شدن اوضائشون بود و خواهان زندگی بهتری براشون بود.

اما امت انگار نه انگار تا این که یه روز این آقا خوبه تاقتش طاق شدو از خدا طلب عذاب برای امتش کرد.

خداهم خطاب به یونس گفت :یونس فلان روز عذاب نازل میشه .

یونس هم مشغول ارشاد امتش بود تا این که روز قبل از وعده خدا رسید.

یونسم پیش خودش گفت اگه میخواستن هدایت بشن تا حالا هدایت شده بودن دیگه ولشون میکنم و میرم.

راهی شدو امتش رو تنها گذاشت و به سفر رفت که در سفر با کشتی به دلایلی که توضیحش طول میکشه انداختنش تو دریا و یه نهنگ یونس نبی رو بلعید.

یونس مدتی در دل نهنگ موند و عذاب کشید یه روز به خدا گفت خدا جون من پیامبرتم و تا حالا گناهی انجام ندادم که بخوای عذابم کنی خوب دلیل این عذاب چیه از طرف خدا جواب اومد که یونس تو بندگان من رو که برای من خدا عزیزن تنها گذاشتی. چرا؟

یونس گفت خدایا اونا گنهکار بودن و قرار بود روز بعدش بر اونا عذاب نازل بشه.

خداوند در جواب یونس فرمودند:آیا تو مطمئن بودی که در اون یک روزی که تو ترکشون کردی کسی هدایت نمی شد.یونس مگر آنان بندگان من نبودن چرا ترکشان کردی.

خوب نتیجه داستان.

1)دوستان عزیز و گرامی خداوند از یونس که پیامبرش بود به خاطر یه اشتباه کوچیک نگذشت حواستون به خودتون هست

2)یونس وظیفش رو در مقابل جامعه ترک کرد من و شما چی وظیفه فراموش شده ای نداریم.

امر به معروف و نهی از منکر هم وظیفه ماست اگه کنار بزاریمش خدا چه جور با ما حساب کتاب میکنه.

3) و آخرین مطلب این که هیچ وقت هیچ کسی را از خودمان پست تر ندانیم چون ما تو دل هیچ کس نیستیم و شاید اون شخصی که ظاهرش به دل ما نیست دلش و اعمالش خیلی از ما بهتر باشه

نظر یادتون نره